گروه آموزشی پیش دانشگاهی هنر

روز کاری گروه : سه شنبه - اعضا گروه میترا عطارد- زهره نهاردانی

گروه آموزشی پیش دانشگاهی هنر

روز کاری گروه : سه شنبه - اعضا گروه میترا عطارد- زهره نهاردانی

تقدیم به همه همکارانی که مادرانه بر فرزندان این آب و خاک مادری می ‌کنند و به فرزندانمان علم می‌آموزند تا فردایی اباد داشته باشیم.

تو را دوست می‌دارم

تو را به جاى همه زنانى که نشناخته‏ ام دوست مى‏دارم

تو را به جاى همه روزگارانى که نمى‏ زیسته‏ ام دوست مى‏ دارم

براى خاطر عطر ِ گستره‏ ى بیکران و براى خاطر عطر ِ نان ِ گرم

براى خاطر ِ برفى که آب مى‏شود، براى خاطر نخستین گل

براى خاطر جانوران پاکى که آدمى نمى‏رماندشان

تو را براى خاطر دوست داشتن دوست مى ‏دارم

تو را به جاى همه زنانى که دوست نمى‏دارم دوست مى‏دارم.

جز تو، که مرا منعکس تواند کرد؟ من خود، خویشتن را بس اندک مى‏بینم.

بى‏ تو جز گستره‏ یى بى‏کرانه نمى‏بینم

میان گذشته و امروز.

از جدار ِ آینه‏ ى خویش گذشتن نتوانستم

مى‏ بایست تا زندگى را لغت به لغت فراگیرم

راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش مى‏برند.تو را دوست مى‏دارم

براى خاطر فرزانه‏ گى‏ ات که از آن ِ من نیست

تو را براى خاطر سلامت

به رغم ِ همه آن چیزها که به جز وهمى نیست دوست مى‏دارم

براى خاطر این قلب جاودانى که بازش نمى‏دارم

تو مى‏ پندارى که شَکّى، حال آن که به جز دلیلى نیستى

تو همان آفتاب بزرگى که در سر من بالا مى‏رود

بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم

عشق به مادر عشق به تمام خوبی هاست

عشق به مادر عشق به تمام خوبی هاست 

چرا زنان گریه می کنند ؟؟

یک پسر کوچک از مادرش پرسید:چرا گریه می کنی؟  

مادرش به او گفت:زیرا من یک زن هستم.

پسر کوچک گفت:من نمی فهمم!          

مادرش او را در آغوش گرفت و گفت:تو هیچ گاه نخواهی فهمید!

بعد ها پسر کوچک از پدرش پرسید:چرا مادر بی دلیل گریه می کند؟  

پدرش تنها توانست به او بگوید:تمام زن ها برای هیچ چیز گریه می کنند

پسر کوچک بزرگ شد و به یک مرد تبدیل گشت ولی هنوز نمی دانست چرا زن ها بی دلیل گریه می کنند؟

بالاخره سؤالش را برای خداوند مطرح کرد و مطمئن بود که خدا جواب را می داند

او از خدا پرسید:خدایا!!!چرا زن ها به آسانی گریه می کنند؟خدا گفت زمانی که زن ها را خلق کردم می خواستم که او موجود به خصوصی باشد

بنابراین شانه های او را آن قدر قوی آفریدم تا بار همه دنیا را به دوش بکشد

و همچنین شانه های او آنقدر نرم باشد که به بقیه آرامش بدهد

من به او یک نیروی درونی قوی دادم تا توانایی تحمل زایمان بچه هایش را داشته باشد و وقتی آن ها بزرگ شدند توانایی تحمل بی اعتنایی آن ها را نیز داشته باشد

به او توانایی دادم که در جایی که همه از جلو رفتن نا امید شده اند او تسلیم نشود و همچنان پیش برود

به او توانایی نگهداری از خانواده اش را دادم حتی زمانی که مریض یا پیر شده است بدون این که شکایتی کند

به او توانایی داده ام که در هر شرایطی بچه هایش را عاشقانه دوست داشته باشد حتی اگر آن ها به او آسیبی برسانند

به او توانایی دادم که شوهرش را دوست داشته باشد و از تقصیرات او بگذرد و همیشه تلاش کند تا جایی در قلب شوهرش داشته باشد

به او این شعور را دادم که درک کند یک شوهر خوب هرگز به همسرش آسیب نمی رساند اما گاهی اوقات توانایی همسرش را آزمایش می کند و به او این توانایی را دادم که تمامی این مشکلات را حل کرده و باوفاداری کامل درکنار شوهرش باقی بماندودرآخربه او اشک هایی دادم که بریزد

این اشک ها فقط مال اوست و تنها برای استفاده اوست در هر زمانی که به آنها نیاز داشته باشد

او به هیچ دلیلی نیاز ندارد تا توضیح دهد چرا اشک میریزد

خداوند گفت:زیبایی یک زن در چشمانش نهفته است زیرا چشم های او دریچه روح اوست و در قلب او جایی که عشق او به دیگران در آن قرار دارد

روز زن و مادر گرامی باد

روز مادر مبارک

دعای مادر

محمد بن علی ترمذی، از عالمان ربانی و دانشمندان عارف مسلک بود. در عرفان و طریقت، به علم بسیار اهمیت

می‏داد؛ چنان که او را «حکیم الاولیاء» می‏خواندند.

در جوانی با دو تن از دوستانش، عزم کردند که به طلب علم روند. چاره‏ای جز این ندیدند که از شهر خود، هجرت

کنند و به جایی روند که بازار علم و درس، در آن جا گرم‏تر است.

محمد، به خانه آمد و عزم خود را به مادر خبر داد.

مادرش غمگین شد و گفت:ای جان مادر!من ضعیفم و بی‏کس و تو حامی من هستی؛ اگر بروی، من چگونه روزگار

خود را بگذرانم. مرا به که می‏سپاری؟ آیا روا می‏داری که مادرت تنها و عاجز بماند و تو دانشمند شوی؟


از این سخن مادر، دردی به دل او فرود آمد. ترک سفر کرد و آن دو رفیق، به طلب علم از شهر بیرون رفتند.


مدتی گذشت و محمد همچنان حسرت می‏خورد و آه می‏کشید.روزی در گورستان شهر نشسته بود و زار

می‏گریست و می‏گفت: «من این جا بی‏کار و جاهل ماندم و دوستان من به طلب علم رفتند. وقتی باز آیند، آنان

عالم‏اند و من هنوز جاهل.» ناگاه پیری نورانی بیامد و گفت: «ای پسر!چرا گریانی؟» محمد، حال خود را باز گفت.

پیر گفت: «خواهی که تو را هر روز درسی گویم تا به زودی از ایشان در گذری و عالم‏تر از دوستانت شوی؟» گفت:

«آری، می‏خواهم.» پس هر روز، درسی می‏گفت تا سه سال گذشت. بعد از آن معلوم شد که آن پیر نورانی، خضر

(ع) بود و این نعمت و توفیق، به برکت رضا و دعای مادر یافته است.